سازشی درکار نخواهد بود

نگاهی به رمانِ کوتاه «باد ویرانگر» نوشته‌ی «سلوا آلمادا»

نویسنده:
آلا ملک

سازشی درکار نخواهد بود

باد ویرانگر
نویسنده: سلوا آلمادا
مترجم: مهدی غبرایی

ناشر: نشر چشمه

«باد ويران‌گر» رمانِ كوتاهی است كه در بيست‌ودو بخش، روايتی از زندگی يک كشيش، يک تعميركار و فرزندان‌شان را بازگو می‌كند. نويسنده، در ميان افكار اين شخصيت‌ها، در بخش‌هايی از رمان به‌سراغ خاطرات دور آن‌ها و شخصيت‌های غايب رمان می‌رود. اين رمان در عين سادگی، به‌تعريفِ زندگی آدم‌هايی می‌پردازد كه در يک موضوع، با يکديگر مشترک‌اند: «رها شدن». و شايد بادِ ويران‌گرِ حقیقی در زندگی شخصیت‌ها، نه طوفانی كه در انتهای رمان درمی‌گیرد، بلکه همين رها شدن‌شان باشد.

رمان با شروعی ناگهانی که هرچند تکان‌دهنده نیست، اما برای همراه كردن مخاطب كافی است، بی‌هیچ مقدمه و اضافاتی از ابتدای رویدادهای داستان، آغاز می‌شود: ماشينِ کشیش که پیرسون نام دارد، خراب شده و او مجبور است تا تعمير شدن آن به‌همراه دخترش، لنی، در تعميرگاه گرينگو باوئر بماند. شخصيت‌ها در نخستین حضورشان در خطِ داستان، به‌اندازه‌ی كافی معرفی می‌شوند و فضای كلی مكانی كه شخصيت‌ها در آن حضور دارند نیز تا حد قابل‌قبولی پرداخت می‌شود. در شروع رمان، همه‌چيز ساده به‌نظر می‌رسد و در پرداختِ هيچ‌چيز، اغراق نمی‌شود. داستان که پيش می‌رود، مخاطب متوجه می‌شود که این سادگی و عدم اغراق، در تمامِ ابعادِ داستان رعايت شده است. همه‌چيز ساده، به‌اندازه و سالم است و نويسنده به‌اين سادگی، در تمام طول داستان، پايبند است؛ تا جايی كه حتی در موقعیت‌های تاثیرگذار و پُرتنش رمان مانند صحنه‌ی كشمكش و درگيری پيرسيون و گرينگو در فصول پایانی، هيچ‌چيز به‌شكل هيجان‌انگيز و یا ميخ‌كوب‌كننده‌ای روايت نمی‌شود و اين درگيری به‌قدری ساده پيش می‌رود كه مخاطب نمی‌داند باید منتظر وارد شدنِ آسيب جدی‌ای به یکی از شخصیت‌ها باشد یا خیر.

دین یکی از درونمایه‌های پررنگِ رمانِ کوتاه سلوا آلمادا است، اما ترازوی خوبی و بدی دین‌داری تا انتهای رمان باهم برابر می‌ماند. دین، به‌طور كلی در رمان پديده‌ای خاكستری است كه هيچ‌كجا تماماً سياه و يا تماماً سفيد نمی‌شود. پيرسون كشيش است و هركجا ديالوگی می‌‌گوید و یا مخاطب به‌ذهنش راه پيدا می‌كند، نماد‌های دينی به‌چشم می‌آیند.

در بخش سوم رمان، زاک، يكی از شخصيت‌های فرعی معرفی می‌شود. شخصی كه قرار است ميزبان پيرسون و لنی باشد. زاک گذشته‌‌‌‌‌ی خوبی ندارد، اما توسط پيرسون و دین نجات پيدا كرده و حالا كشيش است. نگاه بی‌طرفانه‌ی رمان به‌دین، از همين‌جا آغاز می‌شود. «باد ویرانگر» ضددین نيست، و با ساختِ شخصيتی مانند زاک که به‌واسطه‌ی مذهب توانسته انسان بهتری باشد و دست از آزار ديگران بردارد، جنبه‌های مثبت دین‌داری را نیز ترسیم می‌کند. در همين بخش ديالوگی از پيرسون داريم كه می‌گويد دست‌های زاک شايسته‌‌ی غسل دادن پاهای مسيح است. درک اين صحبت، بدون دانستن اين روايت از انجيل كه مسيح به‌فاحشه‌ای اجازه می‌دهد پاهايش را غسل بدهد، كار آسانی است، اما دانستن این بینامتنیت، تجربه‌ی خواندن رمان را دل‌پذيرتر می‌كند. در بسياری از بخش‌های رمان، نشانه‌هايی از اعتقادات مسيحی، و بریده‌هایی از انجيل وجود دارد كه شناختن‌شان می‌تواند به درکِ بهتر رمان كمک كند، اما ندانستن‌شان هم خللی در درک خط‌ داستان ايجاد نمی‌كند و اين يكی از نقاط قوت این رمان به‌شمار می‌آيد.

شخصيت‌پردازی در «باد ویرانگر» بی‌نقص است. پيرسون به‌عنوان يک كشيش و موعظه‌گر، لنی به‌عنوان دختری كه دین را می‌شناسد، اما نگاه متفاوتی به آن دارد، تاپيوكا به‌عنوان پسركی ساده، گرينگو به‌عنوان مردی كه زندگی را سخت نمی‌گيرد و با دین رابطه‌ی خوبی ندارد، به‌خوبی پرداخت شده‌اند؛ آن هم با صحنه‌ها، كنش‌ها و واكنش‌های جزیی‌ای كه همچون تكه‌های يک پازل، كليتِ شخصیت آن‌ها را می‌سازد.

پيرسون كه ايمان راسخی به‌خدا دارد، همه‌چيز را حكمت او می‌داند، هركجا كه می‌تواند دست به دعا برمی‌دارد و همه را موعظه می‌كند و تنها در حالت مستی است كه كمی از آن‌چه كه می‌خواهد باشد فاصله می‌گيرد. لنی به‌واسطه‌ی پدر، به‌كتاب مقدس و تعليمات دين مسلط است، اما نگاهش با پدر متفاوت است. او تصويری كه كتاب مقدس از ملكوت اعلی نشان می‌دهد را استعاری می‌داند و در بخش‌های مختلف رمان، به وجود مسيح شَک می‌كند؛ حتی زمانی كه از او خواسته‌ای دارد. لنی طاغی نيست، اما فرزند مطيعی هم برای پدرش نيست و به‌راحتی از خواسته‌هايش نمی‌گذرد. او نسبت به پدر عشقی توام با نفرت دارد. لنی به پدر هشدار می‌هد كه ماشين خراب می‌شود، اما پدر بی‌توجهی می‌كند. خراب شدن ماشين، درست مثل رابطه‌ی لنی و پدر است؛ رابطه‌ای كه در تكه‌های مختلف داستان رو به خرابی می‌رود و پدر به آن بی‌توجه است. گرينگو تعميركاری است كه زندگی را سخت نمی‌گيرد و آن را به طبيعت و زمان می‌سپارد. او برای هيچ‌چيز جز پسرش نمی‌جنگد. كشمكش لفظی و فيزيكی او با پيرسون، برای ممانعت از رفتن تاپيوكا است كه نتيجه‌ی آن نزاع هم، در راستای تکمیلِ شخصيت‌پردازی خوب گرينگو است. تاپيوكا پسرک ساده‌ی داستان است. او در هيچ بخشی از شخصيتش، پيچيدگی ندارد و شايد درست به‌همان اندازه كه پيرسون می‌گويد، پاک است. او در طول رمان برای نخستین‌بار با يک دختر نوجوان (لنی) بارها تنها می‌شود و بارها فرصت فكر كردن به او را پيدا می‌كند، اما در هيچ‌كدام از اين صحنه‌ها او نه نگاهی عاطفی به لنی دارد و نه نگاهی جنسی و هيجانی. وقتی پيرسون برايش موعظه می‌كند، ابتدا كلافه‌ می‌شود و سعی می‌كند فرار كند اما زمانی كه حرف‌های پيرسون را می‌شنود، از روی سادگی دچار وحشتی می‌شود كه فقط برای خودش نيست. او گرينگو را كه حتی نمی‌داند پدرش است، طوری دوست دارد كه می‌خواهد او را با خودش به بهشت ببرد و نگران آينده‌ی او است. در نهايت همين سادگی او را تسليم خواسته‌ی كشيش می‌كند. جلوه‌ی ديگری از سادگی او را می‌توان در انتهای رمان جايی كه درگيری پيرسون و گرينگو تمام می‌شود ديد. او كاملاً بی‌طرف، به هردوی آن‌ها حوله‌ می‌دهد و مشغول خشک كردن سرِ گرينگويی می‌شود كه تصميم دارد تركش كند.

چهار شخصيت رمان با يک باد ويران‌گر مواجه‌اند: «رها شدن.» تاپيوكا توسط مادرش رها می‌شود. صحنه‌ای كه تاپيوكای كوچک متوجه می‌شود مادرش دارد او را برای هميشه ترک می‌كند، به‌طرز عجيبی كوتاه، دردناک و تاثيرگذار است: «بی‌حركت ايستاد و دهانش را باز كرد و زوزه كشيد و اشک روی گونه‌های كثيفش جاری شد و از خود ردی روشن به‌جا گذاشت.» لنی برخلاف تاپيوكا به آن شكل توسط مادرش ترک نمی‌شود، اما به‌خواست پدرش از ديدن او محروم می‌ماند. جنس رنج او با تاپيوكا متفاوت است. صحنه‌‌ی ترک كردن مادرش را درحالی‌كه مثل يک سگ رهاشده دنبال ماشين پدرش می‌دوید، به‌خاطر دارد و در تمام طول رمان نگران فراموش كردن چهره‌ی مادرش است.

لنی و تاپيوكا در يک موضوع مشترک‌اند. هردو تصميم دارند پدران‌شان را ترک كنند. تاپيوكا نمی‌داند گرينگو پدرش است اما اين خواسته‌ی او است. لنی در جايی از رمان می‌گويد مطمئن است روزی پدرش را ترک می‌كند و از سر همين خواسته- نه علاقه- می‌گويد می‌خواهد همان‌جا پيش گرينگو بماند.

گرينگو علاوه‌بر آن‌كه توسط پسرش رها می‌شود و برای يک لحظه به تنها بودن در دوران پيری فكر می‌كند، مثل لنی و تاپيوكا در جوانی پدر و مادرش را ترک كرده است. او بعد از اتمام سربازی، به‌دنبال زندگی خودش می‌رود و سراغی از پدر و مادرش نمی‌گيرد. مادری كه باورهای خرافی‌ای داشته و مثلاً راهی برای جلوگيری از طوفان دارد، مادری که ترجيح می‌داده دختری داشته باشد كه در آشپزی به او كمک كند. پيرسون هم، تقريباً مشابه تاپيوكا رها می‌شود. از سوی مادرش، اما نه در كنار جاده،‌ كه در آغوش يک كشيش. مادر پيرسون، او را به‌آغوش مذهب می‌اندازد. پرتابی كه تا اين سن، پيرسون را درگير خود كرده است.

«باد ويران‌گر» به‌بهانه‌ی ترسیمِ رها شدن‌های گوناگون در بستر روابطِ فرزندان و والدين، رابطه‌ی پيچيده‌ی انسان و جهانِ پیرامونش را به‌تصویر می‌کشد، رابطه‌ای که انگار قرار نیست ختم به سازش شود. حال چه به دین پناه برده باشید، چه به طبیعت، چه به شک و یا حتی اگر همچون تاپیوکا هنوز تصمیمی نگرفته باشید، می‌توانید باور داشته باشید، سازشی درکار نیست، چرا که بادی ویرانگر همیشه درحال وزیدن است.


ــــــــــــــــــــ
#نقد_کتاب #نقد_رمان #نقد_داستان #باد_ویرانگر #سلوا_آلمادا #مهدی_غبرایی #نشر_چشمه #آلا_ملک