شرطِ رقصیدن در تابوت با سری بُریده

نگاهی به رمان «بیروت ۷۵» نوشته‌ی «غاده السلمان»

نویسنده:
فرنگیس چمنی

شرطِ رقصیدن در تابوت با سری بُریده


بیروت ۷۵

نویسنده: غاده السلمان

مترجم: سمیه آقاجانی

ناشر: نشر ماهی



«بیروت ۷۵»، داستان شخصیت‌هایی است که به‌دلیل ناکام ماندن در محل زندگی خود، برای دست یافتن به آرزوها و رویاهای خویش، به بیروت مهاجرت می‌کنند. همه‌ی این شخصیت‌ها دچار آسیب‌های روانی و اجتماعی و خانوادگی شده‌اند و برای گریز از فقر، ترس، تعصبات و سنت‌ها، قصد عزیمت به بیروت را دارند. فرح آشفته‌حال و روان‌پریش به‌خاطر سرکوب‌های پدر است؛ یاسمینه، فرمانبردار و مطیعِ بی‌چون‌و‌چرا است؛ ابوملا، برای آزادی دخترانش دست به دزدی می‌زند؛ طعان، علی‌رغمِ باسواد بودن، از خانواده جدا می‌شود؛ و ابومصطفی، که برای به‌دست آوردن پول، خود را نادیده می‌گیرد.

آن‌ها بی‌آن‌که بدانند می‌روند، بی‌آن‌که چیزی بدانند، بی‌آن‌که هر آن‌چه که باید بدانند. آن‌جا که ایدئولوژی و قدرت بر هم افزون می‌شوند تا باورها را بسازند، استبداد و استثمار شکل می‌گیرد؛ و بیروت، چنین شهری است. پس چرا مهاجرت و از جایی به جای دیگر رفتن؟

در جوامعی که قدرت و ثروت در انحصار آن‌هایی است که باورهای غلط دارند، آموزش‌ندیده‌اند و نادان‌اند، ثروت و عدالت ناعادلانه توزیع می‌شود و همین امر، نخستین زنجیره‌ی پیوند با فقر و فساد را رقم می‌زند و فاصله‌ی طبقاتی ایجاد می‌کند.

در این رمانِ کوتاه، تمام شخصیت‌های اصلی، از بدیهی‌ترین حقوق خود در خانواده و جامعه‌ای که می‌زیسته‌اند بی‌بهره‌اند. هر یک در خانواده‌ای که فقر در آن بیداد می‌کند و سنت‌های آسیب‌زننده در آن حکمفرما است و بدتر از همه فقر فرهنگی، سایه گستر است، عمر خود را گذرانده‌اند. هیچ‌یک از آن‌ها نمی‌داند کیست! چه می‌خواهد؟ کجا باید باشد و چه باید بکند؟ هر یک بنا به قانون بقا، تنها به‌دنبال پول و سیر کردن شکم خود و برآورده کردن غرایز اولیه و در رویایی‌ترین شکل آن، رسیدن به قدرت و شهرت‌اند. هیچ‌کدام اما واقف نیستند که چنین جوامعی، قدرت‌های حاکم، تمام توان خود را برای نادان نگه‌داشتن شهروندان به‌کار می‌برند و اجازه‌ی رشد و توسعه‌ی فردی را از آن‌ها، با توجه به شرایط سختی که در زندگی‌ها ایجاد می‌کنند، می‌گیرند. «غاده السلمان» در جایی از رمان مستقیماً اشاره می‌کند که همه‌ی شهرهای بزرگ، بهشت فرادستان است و جهنم فرودستان.

کنار هم قرار گرفتنِ شخصیت‌های داستان، نماد کوچکی از شهرهای مدرن می‌سازد که تمام موضوعات و مسایل در آن وابسته به شیوه‌ی حکمرانی صاحبان قدرت است و لازمه‌ی زیستن در چنین بستری داستنِ پول و ثروت است و نزدیکی به نهادِ قدرت و اخلاقیاتِ انسانی، در آن به‌شدت کم‌رنگ است و حتی بی‌رنگ، آن هم بی‌آن‌که حتی خودِ افرادِ جامعه، متوجه این کمبود باشند.

در شهری همانند بیروت، برج‌ها سر به فلک می‌کشند، اما ارج‌ها و ارزش‌ها به زیرِ زمین سقوط می‌کنند. انسان‌ها نادیده گرفته می‌شوند، اما قدرتِ حاکم، طوری وانمود می‌کند که انگار همه‌چیز در حال پیشرفت و ترقی است. حیوان ارج و قرب پیدا می‌کند، اما انسان زیر پا له می‌شود؛ همان‌طور که وقتی فرح، ناخودآگاه پا روی سگی می‌گذارد، به او می‌گوید: «پوزش می‌خواهم برادر»!

نیشان، به‌عنوان نمونه‌ای از آدم‌های نزدیک به قدرت در بیروت، دون‌ترین نگاه ممکن را به زن و حتی گاهی اوقات به مرد دارد و تمام نگاهش ماکیاولیستی است. برای او و امثال او، هر شخص پله‌ای است برای ترقی و پا روی آن گذاشتن و بالا رفتنِ خود و کسب منافعش. در اواخر داستان نیشان می‌گوید مردها زیباترین و زن‌ها کثیف‌ترین‌اند و فقط می‌شود آن‌ها را حیوانات زیبا نامید.

یاسمینه، یکی از زنانِ داستان، با وجود تمام ظلم و بی‌احترامی‌ای که از سوی شریک جنسی‌اش به او می‌شود، بازهم تمنای عشق و دوست داشتن از طرف همان مرد را دارد. او اطاعتگری بی‌چون‌چرا‌ است و هیچ آگاهی و بینشی نسبت به حقوق خود به‌عنوان یک زن ندارد. در جایی از بیروت ۷۵، می‌خوانیم که زن‌های عرب خون‌گرم‌تر و وفادارتر، اما کودن‌اند، اما زن‌های خارجی زندگی را بهتر می‌فهمند، خدمت می‌کنند و خدمت می‌بینند.

اما چرا کسی از شخصیت‌های داستان نمی‌گوید کودن بودن زنان عرب در چه عامل یا عواملی نهفته است؟ چرا کسی از خود نمی‌پرسد، زن‌های خارجی چگونه و چرا توانسته‌اند ادعای حقوق برابر کرده و بر اساس چنین باوری زندگی کنند؟

در جوامع پیشرفته، زنان با کسب آگاهی و خِرَد و پرداخت بهایی سنگین، به این درجه رسیده‌اند، اما در جامعه‌ی بسته‌ای چون بیروت، همه یاد گرفته‌اند در هر سروصدایی بخوابند.

برای شخصیت‌های داستان، عجیب نیست که در حلبی‌آباد زندگی می‌کنند و در آلونک‌هایشان مستراح ندارند و تلوزیون رنگی می‌خرند. چرا به خود نمی‌آیند و با که نخستین گام به‌سوی انسان‌تر شدن، ریختن تمام فضولات غیرانسانی از جمله باورهای غلط، ندانستن‌ها، تنبلی‌ها، کاهلی‌ها، تعصبات کورکورانه و همه‌ی آن‌چه آن‌ها را لاک‌پشت نگه‌می‌دارد است؟ چرا کسی متوجه نمی‌شود ابتدا باید مانند آواری تک‌به‌تک ویرانه شوند و سپس با به‌دست آوردن‌ها و دانستن‌ها آبادی را به‌کف بیاورند؟

در جامعه‌ای مدرن و به‌ظاهر توسعه یافته که هنوز زنان را سلاخی می‌کنند و سَر می‌برند، چرا با وجود این همه درد و رنج حاکم بر زندگی‌ها، افراد بیشتری نمی‌خواهد همچون مصطفی، که در جایی از داستان اذعان می‌کند: «سایه‌ی سرکوب همه‌جا هست، و تنها کاری که از دستم برمی‌آید این است که در محیطی خفه، برای معشوقم نامه‌های عاشقانه بنویسم.» عمل کنند؟

چرا تک‌تک آن‌ها به این موضوع نمی‌اندیشند که ما هم به علم و دانش و بینش رجوع کنیم و خود را از زمین فرسوده‌ی جهالت برهانیم و درمان کنیم و برپا و سرپا شویم و مانند طعان، داروخانه‌ای بر‌پا کنیم به نام «مهر» و دست دیگران را هم در این مسیر که قطعاً ما را از سقوط پیاپی می‌رهاند، در دست خود بگیریم؟

درست است که چون بیروت ۷۵، این زمستان سرد هرگز به سر نمی‌رسد، اما اگر شور زندگی و شعور انسانی باشد، حتی با مُردن هم زنده می‌شویم و در تابوت خود همچون دختر سربریده‌ی داستان، می‌رقصیم و شادی می‌کنیم.