درام و عاشقانه‌ی خودکشی در «خانم دالووی» و «مادام بواری»

نویسنده:
Jessica N. Laird
| مترجم:
فاطمه نعمتی

چاپ‌شده در مجله‌ی اینترنتی Inquiries Journal سال 2014


در این مقاله دیدگاه دو نویسنده‌ی مهم و بزرگ یعنی وولف و فلوبر را در مورد خودکشی بررسی می‌کنیم.آن هم با توجه به دو اثر مهم این دو نویسنده، یعنی «خانوم دالوی» و «مادام بواری». مقاله‌ی حاضر ترجمه و اقتباسی براساس مقاله‌ی اصلی است.

***

این سوال همیشه در مورد خودکشی مطرح می‌شود که آیا شرافتمندانه است به زندگی خودمان خاتمه دهیم؟

در طی سال‌ها و قرن‌ها، تفسیرهای بسیار متفاوتی در مورد اخلاقی بودن خودکشی وجود داشته که سبب‌شده رمان‌های زیادی این موضوع را به تصویر بکشند.

در «خانوم دالووی» نوشته‌ی ویرجینیا وولف، یک کهنه‌سرباز آسیب‌دیده به اسم سپتیموس به زندگی خود خاتمه می‌دهد تا اجازه ندهد که دکترها او را به یک موسسه‌ی بیماران روانی ببرند؛ خودکشی او بعدها توسط شخصیت اصلی داستان، به‌عنوان راهی ایده‌آل برای مردن به‌یاد آورده می‌شود. در «مادام بواری» نوشته‌ی گوستاو فلوبر، شخصیت اصلی، اما بواری خود را با سم آرسنیک مسموم می‌کند تا به زندگی‌اش به‌عنوان قهرمان یک رمان، خاتمه بدهد.

حال سعی می‌کنیم در این دو رمان، کمی دقیق شویم و ببینیم خودکشی از منظر نویسنده‌های این دو رمان چه‌طور دیده می‌شود و چه‌طور این موضوع را در رمان‌شان به‌تصویر کشیده‌اند؟

اول به سراغ خانوم دالووی از ویرجینیا وولف می‌رویم:

در این کتاب، برای اشاره به اخلاقی بودن خودکشی، وولف از توصیفات رمانتیک استفاده می‌کند تا شرافتمندانه بودن این عمل را نشان دهد. وولف خودکشی سپتیموس را به‌عنوان راهی برای حفظ روح او تعبیر می‌کند، راهی برای اینکه با افتخار بمیرد. وولف، لذت زندگی و خودمراقبتی را در لحظات تنهایی و خلوت قرار می‌دهد و خودکشی در مقابل آن مثبت نشان داده می‌شود. وقتی تفکرات خودکشی به ذهن سپتیموس می‌رسد، درحالی‌که او در ابتدا «کاملا تنهاشده، محکوم و وانهاده» توصیف شده، وولف این‌طور ادامه می‌دهد: «تجملی در آن می‌یافت، انزوایی باشکوه، رهایی‌ای که دلبستگان هرگز نمی‌توانند بشناسند». وولف در خودکشی سپتیموس درد را انکار نمی‌کند اما در آن آرامشی غایی را توصیف می‌کند. با استفاده از تمام کلمات آشنا با بار منفی برای توصیف احساسات مربوط به خودکشی (تنها، محکوم، متروک) و سپس اثبات سرزندگی آن، وولف تلاش دارد که دید خواننده را تغییر دهد.

وولف به جای اینکه خودکشی را به‌عنوان یک پایان نمایش دهد، آن را به‌مثابه‌ی نوعی آزادی از یک دنیای ظالم، بیان می‌کند. سپتیموس، در لحظات پایانی خود، مردی منطقی اما بدون انتخاب، نمایش داده می‌شود: او باید بمیرد تا از شرافت و آزادی خود محافظت کند. شخصیتهای هولمز و برادشو به‌عنوان شخصیت شرور شکل گرفته‌اند که سعی می‌کنند حق سپتیموس را برای کنترل زندگی خود از او بگیرند، اما سپتیموس از آنها سرپیچی می‌کند.

«هولمز داشت می‌آمد... فقط می‌ماند پنجره، پنجره‌ی بزرگ پانسیون بلومزبری. کار فرساینده، پرزحمت و تقریبا ملودراماتیک باز کردن پنجره و پریدن از آن. تصور آن‌ها از تراژدی این بود، نه تصور او یا رتزیا (آخر رتزیا در جبهه‌ی او بود). هولمز و بردشو از چنین چیزی خوششان می‌آمد.»

در این قطعه، وولف سپتیموس راشخصیتی مظلوم نمایش می‌دهد، مردی سلیم که مجبور می‌شود از طریق مرگ، روح خود را نجات دهد. این‌جا، دکترهای شرور می‌خواهند او را بگیرند که نشان می‌دهد برای زندگی کردن، او باید روح خود را به این مردان واگذار کند.

سپتیموس به زندگی خود پایان نمی‌دهد با این هدف که چیزی را به جهان یا خودش ثابت کند، برعکس، او پایان دراماتیکی به این شکل را مسخره می‌کند (او از این عبارت استفاده می‌کند: تصور آن‌ها از تراژدی،نه او)، که همین نشان می‌دهد او باور ندارد که مرگش زیبا یا تراژیک است، بلکه اعتقاد دارد مرگش کاری‌زشت اما واجب است. وقتی خود را پرت می‌کند تا بمیرد، فریاد می‌زند: «بیا مال تو!» کلمات پایانی سپتیموس نشان می‌دهد که خودکشی او به‌نوعی هم تسلیم و هم پیروزی است. پذیرش او برای دادن بدنش به هولمز، که در هر صورت مجبور است این کار را بکند، از طرفی نشان می‌دهد که او چه‌طور توانست روحش را حفظ کند و بر عملکرد خودش کنترل داشته باشد.

ولف به‌شکلی داستان را می‌سازد که به‌عمد این عقیده‌ی سنتی را رد کند که باور دارد خودکشی از ضعف نشات میگیرد.

دکتر هولمز با فریاد زدن: («ترسو.») به مرگ سپتیموس عکس‌العمل نشان میدهد. وولف با این صحنه، ضدقهرمان را هم‌تراز این عقیده‌ی سنتی قرار می‌دهد که خودکشی بزدلانه است. به‌محض اینکه شخصیتی که خواننده قبول کرده از او بدش بیاید، این عبارت را به کار می‌برد، خواننده ناخواسته می‌پذیرد که خودکشی سپتیموس نه‌تنها بزدلانه نبوده بلکه باشکوه است. وولف می‌داند که خودکشی بخش‌های زشتی نیز دارد و کمی بعد در توصیف جسد سپتیموس از عبارت «به نحو وحشتناکی آش و لاش» استفاده می‌کند، با این‌حال این توصیف‌ها را فقط در راستای باورپذیری و اعتبار داستان به‌کار می‌برد. اگر وولف صریحا مرگ رابه‌عنوان چیزی زیبا توصیف می‌کرد، خواننده نگاه او را زیادی ساده‌انگار می‌دانست و آن را رد می‌کرد.به‌جای این کار، او زیبایی را در زشتی پیدا می‌کند و تصویر دوگانه‌ی متقاعدکننده‌ای از خودکشی ارائه می‌دهد.

با وجود اینکه توصیف صحنهی مرگ سپتیموس، ماهرانه این نکته را در خود دارد که خودکشی او شرم‌آور نیست، بازهم وولف این نکته را از طریق عکس‌العمل رمانتیک کلاریسا به مرگ او، تقویت کرده‌است. در صحنه‌ای، بلافاصله پس از خودکشی سپتیموس، کلاریسا، بدون آگاهی از خودکشی او، به تئوری متعالی زندگی و دنیای پس از مرگ خود می‌کند: «چون تجلی ظاهری ما، آن بخش‌مان که نمود دارد، در مقایسه با آن بخش دیگر، بخش نادیده‌مان که در گستره‌ای وسیع می‌گسترد، این همه گذراست، بخش نادیده شاید باقی بماند، بعد از مرگ‌مان شاید به نحوی، با الحاق به این یا آن کس، یا حتی جولان دادن در جاهایی، باز پدیده‌دار شود.»

با قرار دادن این صحنه، درست بعد از صحنه‌ی مرگ، وولف این نکته را روشن می‌کند که زندگی مادی ما، در مقایسه با روح مهم نیست. آن «نادیده» که برای همیشه باقی است، «باقی می‌ماند» و «جولان می‌دهد»حتی پس از مرگ. این عبارت، خودکشی سپتیموس را واجدِ معنا میکند. هرچند در مرگ، آن «تجلی ظاهری» نابود می‌شود، اما سپتیموس باید می‌مرد تا از آن بخش مهم خود محافظت کند، آن بخش «نادیده».

از طریق تاثیری که خودکشی سپتیموس بر کلاریسا می‌گذارد، وولف به ما می‌گوید که مرگ ارتباط‌دهنده‌ی بهتری نسبت به کلمات است. با درک مرگ سپتیموس، کلاریسا تقریبا شوکه می‌شودو با اینکه هرگز سپتیموس را نمی‌شناخت، مرگش سبب شد که او اندیشه‌ی عمیق درونی‌ای داشته باشد.

وولف این‌جا می‌نویسد: «چیزی آنجا بود که اهمیت داشت، چیزی، پیچیده در وراجی‌ها، مثله‌شده، محوشده در زندگی خود او، که می‌گذاشت هر روز در تباهی، دروغ‌ها، وراجی‌ها فروافتد. مرد همین را حفظ کرده بود. مرگ نافرمانی بود. مرگ تلاشی برای ارتباط بود. آدم‌ها که احساس می‌کردند رسیدن به مرکز، که به‌شکلی اسرارآمیز از چنگ‌شان می‌گریخت، محال است. نزدیکی مایه‌ی دوری می‌شد، شور و جذبه رنگ می‌باخت، آدم تنها بود. وصال در مرگ بود. اما این مرد جوان خودش را کشته بود- گنجینه‌اش در دست شیرجه زده بود؟- زمانی سفیدپوش که پایین می‌آمد در دل گفته بود، «من اگر می‌بایست اینک بمیرم، سخت خوشبخت می‌مردم.»

وولف به جای اینکه رمان را با یک پایان دراماتیک و پُرتحرک تمام کند، تصمیم می‌گیرد که رمان را با اندیشه‌ی کلاریسا در مورد زندگی و مرگ، به پایان ببرد. این انتخاب اهمیت بسیار زیاد خودکشی را برای وولف به‌عنوان یک رمان‌نویس نشان می‌دهد. کلاریسا زندگی خود را صرف تلاش برای ارتباط با دیگران در قالب گفت‌وگو کرده، حالا او فهمیده که موفق نبوده‌است و در عوض زندگی او «پیچیده در وراجی‌ها،مثله‌شده و محوشده» بوده. «آن» چیزی که کلاریسا آرزو داشت، توانایی ارتباط برقرار کردن بود، چیزی‌که کلاریسا نمی‌تواند آن را در زندگی خود پیدا کند. چرا که تمام تلاش‌های او برای ارتباط چیزی جز«تباهی، دروغ‌ها، وراجی‌ها» نیست. ادعای او که مرگ «نافرمانی» و «یک وصال» است، نشان می‌دهدکه وولف چه‌طور اعتقاد دارد که مرگ چیزی نیست که از سر ترس اتفاق بیافتد، بلکه چیزی قوی و محکم است. وقتی به مرگ به‌عنوان «تلاشی برای ارتباط» نگاه می‌کند، درواقع تاکید می‌کند که مرگ پیامی را می‌فرستد که کلمات نمی‌توانند به زبان بیاورند. این نکته در ادامه به‌واسطه‌ی این حقیقت اثبات می‌شود که آن کسی که بیش از همه تحت تاثیر مرگ سپتیموس قرار می‌گیرد، کلاریسا است. کلاریسا که برای سپتیموس یک غریبه‌ی کامل بود. سپتیموس قادر است به کلاریسا عمیقا ضربه بزند و زندگی او را تغییر دهد که این قدرت خودکشی را نشان می‌دهد. آخرین جایی که به خودکشی اشاره می‌شود، وقتی است که کلاریسا می‌گوید:

«خوشحال بود که او این کار را کرده است، دورش انداخته است وقتی که آن‌ها به زندگی ادامه می‌دادند.»وولف این موضوع را با عبارتی مثبت تمام می‌کند. خودکشی سپتیموس حتی باعث می‌شود که کلاریسا بهتر بتواند قدردان زندگی خودش باشد و با آن ارتباط برقرار کند. در حقیقت این خودکشی توانست یک عقیده‌ی اخلاقی را به کلاریسا انتقال دهد، در صورتی که هیچ شخصی قادر نبود چنین کاری کند. خودکشی سپتیموس جهان را تغییر می‌دهد به‌شکلی که اگر زنده می‌ماند، هرگز نمی‌توانست انجامش دهد.

***

حال به سراغ مادام بوواری فلوبر می‌رویم:

توصیف فلوبر از خودکشی با توصیف وولف بسیار متفاوت است؛ او از طنز برای مسخره کردن برداشت رمانتیکی که اما از خودکشی دارد استفاده می‌کند. فلوبر بیشتر بر واقعیت خشن مرگ جسمانی و پوچ بودن آن از نظر اخلاقی، تمرکز می‌کند. در طول رمان اما بارها به‌واسطه‌ی ظاهر زیبایش، به‌مثابه‌ی یک شی و فاقد نیرویی از آن خود توصیف می‌شود. از همان ابتدا هم به‌عنوان زنی که به‌دنبال یک زندگی رمانتیک است به ما معرفی می‌شود.

«از آن‌جا که به جنبه‌های آرام زندگی عادت داشت، برعکس به جنبه‌های پست و بلندش رو می‌کرد... باید که از هرچیزی نوعی نفع شخصی عایدش می‌شد و هر آنچه را که به برآورد آنی نیازهای دلش کمکی نمی‌رساند، به‌عنوان چیزی بی‌فایده طرد می‌کرد.»

اما حتی بی‌قراری و ملالت شخصی‌اش را نیز دراماتیزه می‌کند، که باعث می‌شود خود را لایق زندگی‌ای بهتر از زندگی کسالت‌باری که در آن گیر افتاده است بداند. با کنار هم قرار دادن کلمات «آرام» و«پست و بلند»، فلوبر این موضوع را شفاف می‌کند که اِما نه‌تنها خواستار ماجرا، بلکه خواستار آشوب وقانون‌شکنی است. تمایل او به زندگی رمانتیک بیشتر از آن‌که یک خواسته‌ی نجیبانه برای پیشرفت باشد، از سر خودخواهی است. او بی‌وقفه به‌دنبال انگیزه‌ای در زندگی بی‌معنای خود است، اما نمی‌تواند آن را پیدا کند.

در جایی اِما می‌گوید: «چیزی که به نظر من از همه دردن‌اکتر است این است که آدم مثل من زندگی بیفایده‌ای را ادامه بدهد. اگر دردهای ما می‌توانست برای کسی فایده داشته باشد، می‌توانستیم خودمان را دست‌کم با فکر فداکاری تسکین بدهیم.»

خیلی قبل‌تر از صحنه‌ی واقعی خودکشی در رمان، اِما به‌صورت ضمنی عنوان می‌کند که خود را می‌کشد، تا بتواند توجه‌ی دیگران را جلب کند. او خود را به یک کالا تبدیل می‌کند؛ چیزی که به خودی خود هیچ ارزش ذاتی‌ای ندارد، و فقط به‌واسطه‌ی استفاده‌ی دیگران است که معنا پیدا می‌کند.

برخلاف وولف، فلوبر این ایده را رد می‌کند که فداکاری‌های اِما می‌تواند بر دیگران کوچکترین تاثیری داشته باشد. سرخوردگی مداوم اِما در زندگی «بی‌فایده»اش، ناشی از ناتوانی او در تغییر دادن شرایط اطرافش است. به‌عنوان یک زن در قرن ۱۹ فرانسه، او به‌واسطهی تنها نیروی خودش که حرف زدن است کاملا به مردان وابسته است. بعد از ازدواج آنها، فلوبر، چارلز را این‌گونه توصیف می‌کند: «اینک زن زیبایی را برای همه‌ی زندگی در تملک داشت». استفاده از کلمه‌ی «تملک»، پیروی اِما از قدرت شوهرش را بیان می‌کند. به‌عبارت دیگر، او در زندگی خودش یک برده برای مردان و یک شی «زیبا» تحت کنترل آن‌ها است. تنها چیزی که او را از سایر اشیا متمایز می‌کنه، توانایی‌اش در حرف زدن است. هرچند، این سخنوری هم ناچیز است. فلوبر اِما را درست قبل از مرگش، بیشتر از هر زمان دیگری، هذیان‌گو نشان می‌دهد: «علت وضعیت وحشتناکش، یعنی مساله‌ی پول را، دیگر به‌یاد نمی‌آورد. دردش فقط از عشقش بود، و حس می‌کرد که جانش از طریق این خاطره‌ی عشق او را ترک می‌کند.»

اما عمیقا «وضعیت وحشتناک» خود- یعنی نابودی مالی خانواده که او باعثش شده- را انکار می‌کند. به‌جایش انتخاب می‌کند که به فانتزی‌های زندگی عشقی خود بچسبد. او خود را یک سرباز افتاده با زخم‌های خونی می‌بیند، یک قربانی باافتخار و مظلوم در شرایط وحشتناک، و ترجیح می‌دهد که با واقعیت روبه‌رو نشود. بعد از نابودی مالی و رمانتیک او، تنها قدرتش، توانایی ارتباط با افراد اطرافش است. او سعی می‌کند از صدایش استفاده کند تا مردان زندگی‌اش (چارلز، لئون، رادولف، گیلومین) را قانع کند به او پول قرض بدهند و عاشقش باشند. درواقع اِما روی آخرین نقطه‌ی کنترل بر زندگی‌اش یعنی تواناییاش در ارتباط برقرار کردن، تکیه می‌کند، اما حتی در این زمینه هم شکست می‌خورد.

درحالی‌که اما در تلاش است تا فانتزی رمانتیک خود را عملی کند، خودکشی‌اش، شکستش را مشخص می‌کند. چرا که اِما سعی می‌کند حتی خودکشی خود را به‌عنوان یک نکته‌ی اخلاقی مطرح کند. خودکشی اِما با خواسته‌هایی متفاوت از سپتیموس انجام می‌شود. اِما خود را می‌کشد تا یک درام خلق کند و به دنیا پیامی بفرستد، اما فلوبر این کار را غیرممکن می‌کند: اِما به تماشاگری نیاز دارد- کسی که به کار او ارزش دهد-تا مرگش برای او معنایی داشته باشد. در این مرگ اما، صدایش را از دست می‌دهد و از یک شی سخنگو به یک شی بی‌جان بدل می‌شود. درست پیش از آن‌که اِما خود را مسموم کند، احساسش را این‌طور توصیف می‌کند: «تقریبا به‌حالت بی‌دغدغه‌ی کسی که وظیفه‌ای را انجام داده باشد». در طول رمان، اِما انتخاب می‌کندکه در دنیایی توهمی زندگی کند و خود را مثل قهرمانان رمان‌های فانتزی ببیند، اما فلوبر به‌طور پیوسته او را به واقعیت خشن و بی‌جانش برمی‌گرداند.

مرگ اِما آخرین و قابل‌توجه‌ترین تلاش او برای قهرمان بودن است، که آن هم با اصرار فلوبر بر حقیقت بی‌رحمانه‌ی زندگی، بی‌اثر می‌شود. فلوبر ایده‌آل‌های رویاگونه‌ی اِما را با ارائه‌ی گروتسکی از خودکشی،ب ا واقعیت زندگی، در تقابل قرار می‌دهد. اما فکر می‌کند که یک مرگ ساده و بی‌درد در انتظارش است، یک راه آرام برای لغزیدن در دنیای پس از مرگ: «نه، مرگ چیز مهمی نیست! به خواب می‌روم و همه‌چیزتمام می‌شود». درحالی‌که مرگ سپتیموس سریع و بی‌درد است، مرگ اِما یک پروسه‌ی طولانی و فیزیکی‌است. فلوبر ما را با کوچک‌ترین جزییات زجرآور مرگ اِما همراه می‌کند: «بر چهره‌ی کبودش، که پنداری در تراوش بخاری فلزی ثابت شده بود، قطره‌های عرق جمع می‌شد. دندان‌هایش به‌هم می‌خورد، چشمان از هم‌گشوده‌اش نگاه گنگی به پیرامونش می‌انداخت... بدنش دوباره به تکان افتاد. فریاد زد: وای خدا! وحشتناک است.»

همان‌طور که شنیدیم فلوبر بر ظاهر اِما تمرکز می‌کند و به‌طرز بی‌رحمانه‌ای پایان زیبا و ساکتی را که او برای خود تصور می‌کرد با واقعیت زمخت مرگ جایگزین می‌کند. به این ترتیب مدام به خواننده یادآوری می‌کند که مرگ آنی نیست که اِما در توصیفش می‌گوید: «چیز مهمی نیست». درست قبل از مرگ او، فلوبر این‌طور می‌نویسد: «فکر می‌کرد که دیگر همه‌ی خیانت‌ها، پستی‌ها و بی‌شمار خواست‌هایی که شکنجه‌اش می‌داد به پایان رسیده‌است. اینک دیگر از هیچ‌کس نفرت نداشت. آشوبی غروب ذهنش را فرا می‌گرفت واز همه‌ی سروصداهای جهان فقط زاری متناوب دل بی‌نوایش را می‌شنید، زاری ملایم و گنگی چون واپسین پژواک سمفونی‌ای که رفته‌رفته دور شود.»

به‌نظر میرسد که اما پایانی مثل سپتیموس می‌خواهد، یک پایان سریع و بدون درد، که کسی هم باشد که با علاقه از او یاد کند و مرگ او را نجیبانه بداند. هرچند از نظر زمانی ناممکن است، اما به‌نظر می‌رسد خانوم دالووی می‌توانست یکی از رمانهایی باشد که اِما آن را ستایش می‌کرد و سعی در تقلید آن داشت. فلوبر که صراحتا اِما را از زندگی در فانتزی‌هایش منع می‌کند، یک‌بار دیگر به او گوشزد می‌کند که زندگی واقعی مثل خانوم دالووی نیست. با توصیف وحشتناک وضعیت فیزیکی او در زمان مرگ، نویسنده اِما را صرفا به یک شی در حال مرگ تبدیل می‌کند: «چیزی نگذشته اِما خون بالا آورد. لبهایش بیشتر به‌هم فشرده شد. اندام‌هایش منقبض شده بود و لکه‌هایی قهوه‌ای روی بدنش می‌نشست، نبضش زیر انگشتان حالت سیمی کشیده را داشت، مثل تاری از چنگ که نزدیک به پاره شدن باشد. جیغ‌های وحشتناک می‌کشید. زهر را نفرین می‌کرد، دشنامش می‌داد، التماس می‌کرد که زودتر اثر کند.»

در این بخش از متن، چیزهای زننده‌ای توصیف می‌شوند که از دهان اِما بیرون می‌آیند. اِما «خون بالا می‌آورد» و «جیغ می‌کشد» این‌ها تلاش‌هایی برای صحبت کردن‌اند، اما هیچ صدایی از کالبد او بلند نمی‌شود. آن‌چه از دهان او خارج می‌شوند، او را ساکت می‌کنند.

بعد از مرگ اِما، فلوبر نشان می‌دهد که او سعی داشته از زندگی خود، زیبایی، درام و معنا خلق کند اما در عوض هرگونه زیبایی، درام و معنایی را که زندگی‌اش داشته، نابود کرده است. فلوبر به‌جای این‌که توصیف عاشقانه‌ای از نحوه‌ی جدا شدن روح اِما از بدنش داشته باشد، به‌سادگی می‌نویسد: «دیگر اِمایی نبود». اِما تمام رمان را صرف توصیف زندگی خود با زبانی شیوا و زیبا کرد اما بعد از مرگ او، یک تغییر در بیان داستان را شاهد هستیم که نشان می‌دهد کسی وجود ندارد که اِما را شاعرانه توصیف کند. به‌طرز خنده‌داری، در تلاشی برای شاعرانه کردن، تنها صدایی که وجود داشت را هم نابود کرد. چارلز سعی می‌کند مجلس ختم زیبایی برای اِما بسازد، اما برای انجام چنین چیزی او عملا زیبایی اِما را خراب می‌کند. در تلاشی برای قرار دادن گل‌ها بین موهای او، «باید سرش را کمی بلند می‌کردند، چنین بود که از دهنش مایع سیاهی شبیه قیر بیرون ریخت». با انتخاب عبارت «مایع سیاه» که از دهان اِما بیرون می‌پرد، فلوبر به جهش جوهر استعاره می‌زند. در مرگ اِما، فقدان صدای گوینده‌ی او احساس می‌شود که زمانی به آن می‌بالید. با این‌که اِما به‌طور مداوم در زندگی ناشاد بود، اما حداقل صدا و زیبایی‌اش را داشت. در مرگش، او هر دوی این‌ها را نابود کرد و یک جسد زشت و ساکت باقی گذاشت.

***

حال که هر دو رمان را بررسی کردیم، می‌توانیم بگوییم که موضوع هر دو اساسا ارتباط است. سپتیموس در زندگی‌اش قادر به برقراری ارتباط نبود، اما توانست از طریق خودکشی‌اش، پیام محکمی بفرستد. در عوض، تنها قدرت مادام بوواری در طول زندگی‌اش، توانایی‌اش برای صحبت کردن بود و با مرگش او این صدا را نابود کرد. هر دو رمان در حقیقت احساس نویسنده‌ی خود را درباره‌ی خودکشی بیان می‌کنند. وولف خودکشی را زیبا نشان می‌دهد درحالی‌که فلوبر افرادی مثل وولف را مسخره می‌کند و اصرار دارد که زندگی واقعی این شکلی نیست. با وجود اینکه دو رمان برخورد اخلاقی متفاوتی با خودکشی دارند، اما هر دو نشان می‌دهند که خودکشی می‌تواند معنا را منتقل کند اما نمی‌تواند معنایی را خلق کند. زندگی سپتیموس حتی قبل از خودکشی معنا داشت- «جوان خودش را کشته بود -گنجینه‌اش در دست شیرجه زده بود»-سپتیموس با خودکشی‌اش این معنا را به دیگران منتقل کرد، چیزی که او در زندگی خود نتوانسته بود انجام دهد. در عوض اِما سعی کرد با خودکشیا‌ش معنایی در زندگی بی‌معنای خود خلق کند. او با دستانی خالی شیرجه زد و امیدوار بود که گنجینه‌ی خود را در مسیر مُردن پیدا کند. بنابراین تنها دستاورد خودکشی او این بود که نشان دهد زندگی‌اش چه‌قدر بی‌معنا بوده.


پ.ن1: در این ترجمه از کتاب‌های «خانوم دالووی» ترجمه‌ی فرزانه طاهری، نشر نیلوفر و «مادام بواری» ترجمه‌ی مهدی سحابی، انتشارات مرکز استفاده شده‌است.


می‌توانید این مقاله را در پادکست سرخط بشنوید: کست‌باکس