نقشه‌هایت را بسوزان - خانه‌ای با زیربنای محکمِ دیالوگ (نقد)

نویسنده:
رها فتاحی

نگاهی به «دیالوگ» در داستان «نقشه‌هایت را بسوزان»

خانه‌ای با زیربنای محکمِ دیالوگ


دیالوگ به‌عنوان یکی از عناصر داستان، تیغی دولبه است؛ همان‌قدر که دیالوگِ خوب می‌تواند کارکردهای متنوع و به‌جایی برای بالاتر بردن جایگاه یک داستانِ سالم ایفا کند، دیالوگِ بد می‌تواند از ارزش‌های یک داستان سالم بکاهد.

برای آن‌که بتوانیم ویژگی‌های یک دیالوگِ خوب را برشماریم، نخست باید این اصل مهم را متذکر شویم که مابین دیالوگ در داستان و دیالوگ در دنیای واقعی تفاوت عمده‌ای وجود دارد. گفت‌وگوی ساده‌ای که سرشار از پرسش‌وپاسخ‌های رفت‌وبرگشتی است و تنها کارکردش انتقال اطلاعات است، اطلاعاتی که در زندگی روزمره به‌کار ما می‌آید در داستان نقش چندانی ایفا نمی‌کند. شاید بهترین مثال برای درکِ چنین دیالوگ‌هایی، نگاه انداختن به گفت‌وگوهایی است که در درس‌های نخستینِ کتاب‌های آموزش زبان نوشته می‌شوند. همان گفت‌وگوهایی که صرفاً اطلاعاتی چون سن، ملیت، جنسیت، نام، شغل و... را مابین دو طرف گفت‌وگو ردوبدل می‌کند. همینجا باید اشاره کرد که آنچه داستان به آن نیازدارد، چنین دیالوگ‌هایی نیست.

حالا نگاهی بیاندازیم به ویژگی‌های یک دیالوگِ خوب؛ یک گفت‌وگوی خوب که بدل به دیالوگ می‌شود باید لااقل یکی از چهار کارکرد زیر را در خود داشته باشد:

1. انتقال و بیان احساسات.

2. بیان و انتقال اطلاعاتِ مهم.

3. نشان دادن بخش‌های مختلف یک شخصیت.

4. جلو بردن داستان و کنش‌های داستانی.

اگر یک گفت‌وگو هرکدام از این کارکردها را در خود داشته باشد، بدل به دیالوگی سالم می‌شود اما یک گفت‌وگوی درخشان، دیالوگی است که دو، سه و یا حتی هر چهار کارکرد بالا را در خود داشته باشد.

داستان «نقشه‌هایت را بسوزان» داستان درخشانی است که بخش عمده‌ای از بارش را دیالوگ‌های درخشانش به‌دوش می‌کشند. با نگاهی سرسری به صفحات داستان متوجه می‌شویم که بخش عمده‌ای از داستان را دیالوگ‌ها به‌خود اختصاص داده‌اند. همینجا می‌شود فهمید که اگر نویسنده در خلقِ دیالوگ‌ها موفق نباشد، در ساختنِ داستانش شکست خورده است. داستان سه شخصیت اصلی و یک شخصیت فرعی دارد: آلیس، راوی و مادر خانواده، کانر، پدر خانواده، وِس، فرزندِ خانواده شخصیت‌های اصلی و اسماعیل، شاگردِ آلیس، شخصیت فرعی داستان است. نخستین گفت‌وگویی که در داستان شکل می‌گیرد و بدل به دیالوگ می‌شود، مابین آلیس و کانر است:

می‌گویم: «این وسط یک تخیل نوپا در خطره. نمی‌تونیم به همین سادگی نابودش کنیم.»

کانر می‌گوید: «باز هم معده‌ام یک‌جورِ عجیبی می‌شه.» و نانِ حلقه‌ای چاودارش را می‌اندازد کنار. «هر روز صبح همین‌طور می‌شم.»

«کانر، وِس نُه سالش بیشتر نیست. بچه‌ی در حال رشد گیج و ویجه.»

«وِس گیج و ویج نمی‌شه.»

دست می‌گذارم روی شانه‌اش. «منظورم اینه که حق داره گیج و ویج باشه.»

همین گفت‌وگوی کوتاه، علاوه‌بر ساختن بخشی از داستان چند کارکرد دارد: تلاش و صلح‌جویی آلیس و پرخاشگری و ستیزه‌جویی کانر را نشان می‌دهد (نشان دادن بخش‌های مختلف شخصیت)، موضع آلیس و کانر را نسبت به بحرانِ به‌وجود آمده روشن می‌کند (جلو بردن داستان)، بیماری معده‌ی کانر را مطرح می‌کند (بیان و انتقال اطلاعات)، جدی شدنِ علاقه‌ی وِس به مغولستان به‌عنوانِ بحرانی در دل خانواده را ترسیم می‌کند (جلو بردن کنش‌های داستان) و لحنِ آلیس احساسات او را نسبت به موقعیت پسر و همسرش نشان می‌دهد (بیان و انتقال احساسات).

این دیالوگ در همان اوایل داستان، قدرتِ نویسنده را در دیالوگ‌نویسی به‌رخ می‌کشد. اما هرچه داستان جلوتر می‌رود و با شخصیت‌ها بیشتر آشنا می‌شویم، قدرت و تاثیرگذاری دیالوگ‌ها هم بیشتر می‌شود. حالا ما کمی بیشتر شخصیت کانر را شناخته‌ایم، پس وقتی وِس از دستشویی بیرون می‌آید، منتظر تداوم تنش هستیم:

کانر می‌پرسد: «هیچ معلومه داری چکار می‌کنی؟»

وِس می‌گوید: «من حالا یک گله دارم. یک گوسفند کوچولو.»

«پس اِتِل چی؟» من تمام مدت نگرانِ وفاداریِ روبه زوالِ پسرم به سگ پاکوتاهِ پیرمان هست، نگرانم که دلِ نازکش را بشکند.

«اتل سگه. این گوسفنده.»

کانر با غیظ می‌گوید: «اون گلوله‌ی کثافت رو دنبال خودت تا مدرسه نمی‌کشی.»

وِس در کمال خونسردی می‌گوید: «این گلوله‌ی کثافت نیست. تازه بابا، حتی توی مغولستان هم گوسفندها مدرسه نمی‌رن.»

این دومین حضور پررنگ وس، کودکی نُه ساله، در دیالوگ‌ها است. حضوری قوی که با سه دیالوگ کوتاه، به‌خوبی شخصیتِ وس را نشان می‌دهد. او حاضرجواب و باهوش است، تخیل قوی‌ای دارد و ذهنش به‌طور کامل در تسخیرِ روایتی است که در سر دارد: زیستن در مغولستان.

داستان به‌همین شکل و با گفت‌وگوهای پخته‌ی آلیس و کانر ادامه پیدا می‌کند و در هر گفت‌وگویی که شکل می‌گیرد بر اطلاعات ما نسبت به شخصیت‌ها، موقعیت، درونیات ذهنی‌شان و... افزوده می‌شود. در چند دیالوگ بعدی، ما با شغل آلیس و حساسیت‌های فرهنگی او و همسرش در تربیت فرزندشان، آشنا می‌شویم و احساسی که در ابتدای داستان شکل گرفته، قوی‌تر و پررنگ‌تر می‌شود: «چیزی در رابطه‌ی آلیس و کانر درست کار نمی‌کند.»

ورود اسماعیل به داستان باتوصیف آلیس است و یک انشای متفاوت که بیانگر تمایزی است که مابین اسماعیل و باقی شاگردان کلاس وجود دارد. گفت‌وگویی که کمی بعد از این معرفی مابین اسماعیل و آلیس شکل می‌گیردبه‌تمامی در خدمت معرفی شخصیتِ متفاوت اسماعیل است:

گفتم: «انشات خیلی شاعرانه بود و خیلی غم‌انگیز. انگلیسیِ کتبی‌ات واقعاً عالیه.»

گفت: «آره، برای درآوردن اشک خوبه. من امسال چهل‌وپنج سالم می‌شه. ولی دارم مثل پسربچه‌های امریکایی انگلیسی یاد می‌گیرم. هر روز اِم.تی‌وی. می‌بینم. حالا بهتر از حرف زدنِ عادی، رَپ حرف می‌زنم. از اسنوپ‌داگی‌داگ خوشت میاد؟ خانم معلم؟»

اَه و پیف کردم. از آن آدم‌های افسرده یا مظلومی نبود که انتظار داشتم. «نمی‌دونم، توی خونه‌ی من همه بیشتر اهلِ اِن.سینک هستند. بگو ببینم، اسماعیل، خیال داری اینجا توی امریکا چکار کنی؟ می‌خواهی باز کار مهندسی بکنی؟»

«نه امکان نداره. می‌خواهم یک کافی‌شاپ راه بیندازم. قهوه همه‌ی دنیا رو راضی می‌کنه.»

«البته غیر از من. سوزش معده می‌گیرم.»

اسماعیل اخم کرد. «پس برای تو، برای تو، خانم معلم، یک چیز خیلی مخصوص داریم. شیرِ شیرین، یا چای نعناع، یا معجون بادام. جای نگرانی نیست. تو رو هم راضی می‌کنیم. این کار رو می‌کنیم. حتماً.»

مشاهده می‌کنید که در یک گفت‌وگوی ساده و به‌ظاهر سطحی، چطور شخصیتِ جذاب و غریبِ اسماعیل پرداخته می‌شود و در عین‌حال اطلاعاتی پیرامون وضعیتِ فرهنگی حاکم بر داستان و خانواده‌ی آلیس هم منتقل می‌شود، احساسات مثبتِ آلیس و اسماعیل نسبت به یکدیگر که پیش از این توسط آلیس مطرح شده بود نیز در تک‌تک گفت‌وگو پررنگ‌تر و قابل لمس‌تر می‌شود.

توانایی لِف در دیالوگ نویسی، تا پایان با همین قدرت ادامه دارد. هربار گفت‌وگویی شکل می‌گیرد، بخشی از اطلاعات و احساسات مابین شخصیت‌ها ردوبدل و به مخاطب منتقل می‌شود و در عین‌حال نویسنده با گفت‌وگوها اتمسفر داستانش را شکل می‌دهد. اتمسفری که بر چالشِ بزرگی به‌نام «فرهنگ» استوار است. در اکثر گفت‌وگوها ردپایی از مساله‌ای فرهنگی به‌چشم می‌خورد: تربیت فرزند، گفت‌وگوی بینِ خرده‌فرهنگ‌ها، تاثیر شبکه‌های تلویزیونی و... .

دیالوگ‌های «نقشه‌هایت را بسوزان» علاوه‌بر آن‌که همواره در پیش‌برد داستان نقش ایفا می‌کنند از این جهت دارای اهمیتی مضاعف می‌شوند که مساله‌ی «دیالوگ» و محتوای داستان تا حد زیادی هم‌پوشانند. آنچه بحران یا گره‌افکنی داستان را شکل داده و در واقع بهانه‌ی روایت شده اختلافِ برداشتی است که آدم‌های داستان نسبت به یک مساله‌ی واحد دارند. آن‌ها هرکدام خوانشِ خاصی از آینده‌ای که متضمنِ زندگی سعادتمند است دارند. آلیس سیر طبیعی رشدِ وِس را ضمانتی برای آینده‌ی درخشان او می‌داند، کانر می‌خواهد وِس را به مسیری منطقی و عادی منتقل کند، وِس به‌دنبال رویایی بدوی است و اسماعیلهمه‌ی این‌ها را «منحط» می‌داند و آرامش آینده را در یک قهوه‌فروشی کوچک و پیش‌پا افتاده می‌بیند. کنار هم قرار گرفتن این خوانش‌ها، بدل به بحران می‌شود، همچون کنار هم قرار گرفتنِ آدم‌هایی که هرکدام به‌وقتِ گفت‌وگو بی‌آن‌که صدای طرف مقابل را بشنود، حرف خودش را تکرار می‌کند.

«نقشه‌هایت را بسوزان» هم بخشِ عمده‌ی بدنه‌اش بر گفت‌وگو استوار است و هم اصلِ محتوایش. تقابل فرهنگ‌ها، و تحمیل یکی‌شان بر دیگری، درست مانند این است که شخصی که صدایش بلندتر است در مباحثه‌ای محق باشد. فرهنگی که غالب می‌شود، فرهنگی که دستِ بالا را می‌گیرد دقیقاً فرهنگِ مسلطِ جامعه‌ای است که صدای بلندتری دارد. جامعه‌ای که توانسته صدایش را به گوشاگوش جهان برساند و حتی کودکی کوچ نشین در فلاتِ مغولستان هم با هدفون یک توریست به آن گوش کند. اما آنچه داستان می‌خواهد بگوید این است که همان‌طور که همیشه حق با آن‌که صدایش بلندتر است، نیست، فرهنگی که دستِ بالا را گرفته است نیز الزاماً نمی‌تواند فرهنگِ درست‌تر باشد. شاید حتی به‌قول آلیس: «ممکن است هنوز چند نقطه‌ی پرت در این دنیا باشد- شاید در اعماق مغولستان- که درآنجا بتوانی درست همان‌طور که توقع داشته‌ای زندگی کنی، درست همان‌طور که قرار بوده.»

داستانِ «رابین جوی لِف» در همین نقطه است که به اوجِ خلاقیتش می‌رسد؛ جایی که وقتی با خوانشی مبتنی بر محتوا به آن نگاه می‌کنی، باز می‌بینی که پررنگ‌ترین عنصرِ داستانی‌اش هم، در راستای خدمت به محتوا انتخاب شده است. انتخابی درست و هوشمندانه که داستانی سالم رابه اثری درخشان و ماندگار بدل می‌کند. خانه‌ای که زیربنا و ستون‌هایش با هم هم‌خوانند، خانه‌ای استوار است که به سادگی فرونمی‌ریزد.

کانر می‌گوید: «من می‌خواهم برم سینما.»

من می‌گویم: «من هم دلم می‌خواهد فیلم ویدئو تماشا کنم.»

«من هم دلم می‌خواهد یک زن مهربان و یک پسر عاقل داشته باشم، ولی آدم همیشه هرچی دلش می‌خواهد گیرش نمیاد.»

«حرفت رو پس بگیر.» وِس حالا توی روی پدرش می‌ایستد، قیافه‌اش با آن لباس کوچک کوچ‌نشین‌ها خشن و باستانی است. اگر شمشیر داشت، حتماً یک نفر صدمه می‌دید.

این گفت‌وگو که در بخش‌های پایانی داستان جا گرفته به‌خوبی نشان‌دهنده‌ی آنچه اشاره شد است. سه شخصیت اصلی، هرکدام حرف خودشان را می‌زنند، هرکدام خواسته‌ی خودشان را مطرح می‌کنند. حالا که به پایان‌بندی داستان نزدیک می‌شویم دیگر نیازی نیست پرده‌ای باقی مانده باشد. گفت‌وگوهای آخر به‌خوبی تمام پرده‌ها را می‌اندازد و بحران به‌عریان‌ترین شکل ممکن رو می‌شود. اینجا، چیزی در حال فروپاشی است، اینجا همانجایی است که آدم‌ها حتی اگر متعلق به یک فرهنگ باشند، ممکن است حرف یکدیگر را نفهمند. و این جایی است که نویسنده محتوای اثرش را در لابه‌لای سطوری که ننوشته پنهان می‌کند: اگر نتوانید با هم درست حرف بزنید یک نفر صدمه می‌بیند. این نسخه‌ای است که او به‌ظاهر برای خانواده‌ی سه نفره‌ی داستان می‌پیچد اما درواقع آن را برای جهانی پیچیده است که با مرزبندی‌های بی‌حاصل درِ گفت‌وگوی سالم را بسته است.